من یک بیمار قلبی هستم، همیشه قلبم را در کشورهای مختلف جا میگذارم. همیشه شبهای آخر سفرم دلهره تمام وجودم را میگیرد، قلبم دچار ترس می شود که شاید آنرا دوباره جا بگذارم. در همین حال شب آخر تازه میفهمم که چگونه باید اکتشافات خود را در آن شهر آن آغاز کنم، همیشه زود دیر میشود و من باید بروم. پرنده ی مهاجر گاه چنان بال میزند که گویا خلاف میلش پرواز می کند. و من باید برم، باید چمدانی پر از خاطره را ببندم، باید به این شهر به زودی بدرود بگویم.

اشتراکگذاری این پست
به دیگران کمک کنید این پست را پیدا کنند
0 دیدگاه
بارگذاری دیدگاه ها