در کودکی یک پرنده قناری داشتیم؛ سالها پیش داستانش رو نوشتم اکنون وارد اون داستان نمیشم. با این حال پس از گذشت سه سال این پرنده مرد، و من دچار یک تروما شدم. پس از سفرها، ترس ها، مطالعه و دانستن علاقیم فهمیدم که من دچار ترومای "آسیب و اضطراب دلبستگی" شده ام. در واقع وقتی پیوند عاطفی بین کودک و یک موجود ناگهان قطع میشود، مغز به این نتیجه میرسد که "چیزهای دوستداشتنی از بین میروند" و اضطراب دلبستگی پدید می آید که باعث میشود فرد در طول زندگی به دنبال چیزهایی بگردد که «هرگز نروند» یا «همیشه باشند».
این چیزی نیست که به سادگی در مورد خود کشف کرده باشم. این اضطراب همیشه با من بوده است؛ در مورد همه چیز. من از آن زمان به چیزهای همیشگی، افراد و حیوانات همیشگی علاقمند می شدم. به طور مثال، ابزارآلات آلمانی، و تمامی چیزهایی که به سادگی از بین نمی روند؛ نه اینکه اکنون دلبستگی خاصی نداشته باشم، اما همیشه ایجاد یک دلبستگی از کنترل من خارج نبوده، مثلن من این دلبستگی را به میهن خود دارم، چیزیست همیشگی که اضطرابی را برایش تجربه نمی کنم.
باگذشت زمان در مواجه با حیوانات و اشخاص به شیوه ای خاص دلبستگی را کنترل کرده ام، به گونه ای که "لاکپشت" به خاطر لاک سخت و عمر طولانی اش از کودکی به حیوان مورد علاقه ام تبدیل گردید. با اینکه حیوانات بسیاری در زندگی من آمدند، رفتنشان بسیار برایم دشوار بوده. گاهی لاکپشت هایی داشته ام که دوست داشتم بمانند. دیدن لاکپشت ها مرا بسیار هیجان زده می کند، گویی با حیوانی روبه رو می شوم که می دانم بیش تر از من عمر می کند، احساس خوبی دارم که اگر دلبسته ی آن شوم قرار نیست از دستش بدهم.
در ناخودآگاه، بی آنکه بدانم، همیشه در جستوجوی لاکپشت ها بودم، اگرچه تصمیمی برای داشتن یک حیوان جدید نداشتم؛ با لاکپشت هایی که اغلب در زندگی ام ملاقات کردم همیشه بزرگتر، یا با لاک های شکسته بودند، هیچگاه با لاکپشتی سالم و تمیز و کوچک که پرورش یافته ی خودم باشد روبه رو نشدم. تا اینکه چند روز پیش در حال وجین کردن باغی بودم که ناگهان از استتار یک لاکپشت بسیار کوچک هیجان زده شدم، لاکپشت نوزادی که انگار حالا زیستگاهش را خراب کرده ام.
با خوشحالی با آن بازی کردم، بی آنکه آزارش دهم، بی آنکه برنامه ای برایش داشته باشم، پس از دقایقی فکر می کردم که شاید این همان کسی است که باید ازش نگهداری کنم؟ به بسیاری از جنبه های نگهداری از آن فکر کردم، حتا به نحوه جابه جایی او در سفرها و پروازهایم فکر کردم، نژادش را کشف کردم و به زیستگاهش، غذایش و دمایی که باید در آن بماند... در همین افکار بودم که به نتیجه نرسیدم که نگهش دارم یا نه. او را در گلدانی شبیه به زیستگاش رها کردم.
روز دوم انگار همان تکرار روز دوم بود، روز سخت تصمیم گیری، تصمیم گیری که بی نتیجه ماند، اما تحقیقات و فکرهای عمیق تر در من شروع شد، گویی که این روز "تصمیم گیری در مورد لاکپشت" به یکی از وظایف اصلی ام تبدیل گردیده بود. با خود می گفتم که این دقیقن همانی است که از کودکی دنبالش هستی، این مواجهه من با ناخودآگاهم بسیار جالب و جدید بود، از آن حس هایی که کلمات قدرت بیانش را ندارند. فکر می کردم نباید نگهش دارم، و بعد که به او سر میزدم و او را در دست می گرفتم پشیمان می شدم، نه این خود اوست...
روز سوم، واپسین روزی بود که به خود اجازه تصمیم گیری دادم، نمی خواستم زمانی بیشتری او را در گلدانی کوچک منتظر بگذارم، با تمام ناخن های کوچکش فکر می کردم، فکر می کردم تمامی سلول هایش منتظر گردشگری در طبیعت هستند؛ احساس کوچک بودن می کردم، به این فکر می کردم که اگر ما هم سایز بودیم و او میخواست تصمیم بگیرد که از من نگهداری کند یا نه چه احساسی داشتم، آیا این عادلانه است؟ فکر می کردم که ترجیح من زیستن در طبیعتی گسترده است، نه یک آکواریوم یا تشتی کوچک؛ فکر می کردم خواسته های کودکی ام که در ذهنم تاکنون فسیل بسته اند نباید برای موجودی با حقوق برابر تصمیم گیری کند.
برای لحظات آخر من و او زمانی بسیار عجیب و زیبا را باهم گذراندیم، چنانکه تلاش می کردم او هم از این مواجهه راضی باشد چند نقطه ی زیبا در جنگل را برای عکاسی انتخاب کردم. اکنون تصاویرش با من است و او در طبیعت رهاست و راهش را خود بیابد. من ذره ای از تصمیم خود پشیمان نیستم. با این حال آموختم که در زندگی لحظاتی باید تجربه شوند تا ناخودآگاه و تصمیمات درست را که با گذشت زمان از کودکی در ذهن فسیل و ادغام شده اند را جدا کند. اکنون در اندیشه ام وابستگی شاید آن قدر هم تحت کنترلم نباشد، شاید چیزیست غیرقابل پرهیز، غیرقابل انتخاب.
اشتراکگذاری این پست
به دیگران کمک کنید این پست را پیدا کنند
بارگذاری دیدگاه ها