چند روزیست در روستایی که برای سفری کوتاه به آن آمدم، با سگی آشنا شدهام که نامش را «لونا» گذاشتهام. همهی سگها آمدند و رفتند، اما لونا ماند. اکنون که این را مینویسم، او در نزدیکی من است؛ هر جا در روستا میروم، لونا همراهم است.

بخش نخست: آشنایی با لونا
ابتدا عکسهایش را برای دوستی در خارج فرستادم که کارش نگهداری از سگهای باردار است. او تأیید کرد که لونا باردار است. در نگاه اول، بهنظر میرسید بیمار باشد، چنان بود که گویی هیچکس پیش از من او را لمس نکرده است. امروز با دستکش تمام بدنش را، همانگونه که در نوشتههایی دربارهی پوینترهای انگلیسی خوانده بودم، بررسی کردم. بیمار نیست، اما زخمهایی بر تنش دارد که نشانهی درگیریای قدیمی است.
رفتارش با من چنان است که گویی صاحبش را یافته باشد. چند روز پیش به یکی از اهالی گفتم که این سگ باردار است و نیاز به مراقبت دارد. پاسخ داد که صاحبش مراقب اوست. تا امروز باور داشتم که لونا صاحب دارد، اما در دل میپرسیدم: اگر دارد، پس چرا همیشه کنار من است؟ خانهاش کجاست؟

امشب، تنها چند ساعت پیش، با یکی دیگر از اهالی روستا صحبت کردم. پرسیدم خانهی این سگ کجاست؟ پاسخ او اما غمانگیز بود؛ چنانکه از همان لحظه، ذهنم آرام نگرفته است. گفت یکی از اهالی، این سگ را به روستا آورده و سپس رفته و او را تنها گذاشته است. از آن زمان، لونا از خانهای به خانهی دیگر میرود و در پی غذاست. سگی بوده که روزی خانه و زندگی داشته و اکنون رها شده است؛ آنهم در زمانی که باردار است و بیش از همیشه نیاز به مراقبت دارد.
اکنون گمان میکنم لونا چشمبهراه است. در رفتارش پیداست. دنبالم میآید و هر از گاهی پشت سرش را نگاه میکند. سگهای بسیاری دیدهام و برخی از نگاهها و رفتارهایشان را میفهمم؛ اما این یکی متفاوت است. وفاداری در چشمانش موج میزند. بارها دیدم تا دورترین نقطه رفته، اما باز به همین روستا بازگشته است. او ساده است، مهربان و اندوهگین؛ گویی از انسانها رنجی عمیق بر دل دارد. نمیدانم چگونه بگویم، اما در وجودش تردیدی هست، انگار نمیداند آیا میتواند بار دیگر به کسی دل بسپارد یا نه.

با این همه، جهان چنان سامان یافته که او هنوز به انسان نیاز دارد. غذایش باید به دست انسان برسد. لونا از نژادی شکارچی است؛ سگی که روزی با همراهی صاحبش زیست میکرد و اکنون در طبیعت رها شده است. هنگامی که با دستکش بدنش را ماساژ دادم، زخمهایش آشکار شد، تا اینکه امشب یافتم که قلب شکسته ی اوست که نگاهش را اینگونه غمگین میکند. براستی که انسان بیرحمانه با حیوانات زیست میکند.
حدود یک هفته لونا، سگ حامله و سرگردان را در کنار خود نگه داشتم، به او غذا دادم، و یک روز صبح برای بازدید از جایی و خرید دور شدم، بعد از ظهر وقتی بازگشتم لونا نبود، ناراحت شدم، البته خوشحال هم شدم، شاید واقعا خانه ای دارد؟
تولد توله ها در زیر درخت خرمالو
صبح روز بعد اما باز پیداش شد، اما اینبار با شکم خالی، بسیار صحنه ای زیبا و بامزه ای بود، لبخند داشت و غذا می خواست، انگار کاری را به سر انجام رسانده و حالا بازگشته. با اینکه خانه ای که چند روز پیش برایش ساخته بودم را با چنگ هایش گود کرده بود، اما آنرا به عنوان محل زایمان انتخاب نکرده بود.


پس از دادن غذا، او را تعقیب کردم تا محل زایمانش را بیابم، خانه در یک زمین خالی کنار خانه ای بود که من در آن زیست می کردم. توله ها بسیار زیبا و جالب بودند، بسیار خوشحال بودم و سرعت تپش قلبم بالا رفت، یکی از آن لحظاتی در زندگی بود که فراموش نخواهم کرد.


بعد از ظهر روز بعد (روز دومی که توله ها به دنیا آمدند)، وقتی به خانه رسیدم کمی باران می آمد؛ لونا به دنبالم آمد و با نفس های لرزان و پر استرس مرا به خانه ای برد که خودش برای زایمان و نگهداری از تولهها ساخته بود. پیشتر حرفهایها بهم گفته بودند نباید جایشان را تغییر دهم؛ و در جستوجوهایی که کرده بودم خوانده بودم که او این مکان را از سرِ غریزه به عنوان جای امن انتخاب کرده اما به هرحال نمی تواند باران و عناصر طبیعی را پیشبینی کند.
وقتی رسیدیم، نگاهی به من انداخت، با چشم هایش میگفت حالا دیدی چرا گفتم بیای؟ زمین نمناک بود و توله ها کمی خیس شده بودند، انگار میخواست به من بگه اون سقفی که اون طرف برای خودم ساختی رو بیا اینجا بساز. این چنین شد که مدتی درگیر ساخت سقفی برای محافظت آنها در برابر باران شدم. امکانات کم است. زمین گلی، باران، انبوه گیاهان و شاخه ها در این مکان کار را دشوار ساخته، اما هر چه در توان داشتم به کار بستم.

وقتی سقف سرِ جایش ایستاد، گویی اضطراب از دلش بیرون رفت. رفتارش یکباره دگرگون شد؛ آرام گرفت، دراز کشید و مشغول شیر دادن شد. از این همراهیاش لذت میبرم، اما اندوهی پنهان در دلم هست: اینکه سگی بیپناه، تنها و رها، اکنون شش جاندارِ دیگر همچون خود به این دنیا آورده، و این چرخه همچنان میگردد. شاید بتوان کاری کرد؟ اما من که باشم که برای او یا برای طبیعت تصمیم بگیرم؟ شاید باید گذاشت طبیعت راهِ خود را برود.

اکنون سقفی دارد، هرچند سست؛ غذایی دارد، هرچند اندک؛ نوازشی میگیرد، هرچند کوتاه، اما از دل. این، نهایتِ دخالت من در کارِ طبیعت است. بارانهای سنگینتری در راه است، و نمیدانم سرنوشت چگونه پیش خواهد رفت. اما فعلاً او خوشحال است، میخورد، شیر میدهد، و باهوشیاش مرا به شگفتی میاندازد. تنها کمبودش باران و غذاست. نمیدانم وقتی نباشم چه بر سرش میآید؛ شاید باید گذاشت طبیعت، خود، راهش را بیابد...
تاکنون به او غذای خشک، میکس مرغ و جو پرک، هویج و برنج می دادم. با این حال، سفر من پایان یافت و غذای خشک مخصوص سگ را به همسایه ای در روستا دادم، فکر می کردم آیا دفعه بعد که به اینجا بیایم لونا را خواهم یافت؟


بخش دوم: لونا سگ سرگردان
پس از سه هفته بازگشتم، و اکنون با غم و خشمی بزرگ در سینه می نویسم، گلویی که توانی برای سخن گفتن از "لونا" را ندارد، پس از پایان بخش نخست از دیدار من با لونا، درست هفتهای پس از زایمان، در حالی که نمیدانستم دیگر چه کمکی میتوان به او کرد، مجبور به ترک روستا شدم، روستایی که لونا و تولههایش حالا در آن یک سرپناه داشتند. پیش از ترک آنها غذای سگ خریداری کرده، غذاهایی پخته و فریز کرده و به یکی از اهالی روستا سپردم که آن را به او بدهد.
در این مدت از راه تماس تلفنی با آن شخص روستا، جویای حال آنها میشدم، همه چیز در تلفن خوب بود، لونا غذاهایش را میخورد و هر شش توله سالم بودند. اکنون پس از سه هفته برای دیدن آنها، با غذاهای جدید، متنوع و مخصوص راهی جاده شدم، مقصدی که کسی در آن منتظرم بود، قلبی که برای این دیدار دوباره میتپید، و هیجانی که پس از این همه خواب و کابوس در مورد او در این دو-سه هفته گذشته داشتم.
به مقصد رسیدم، انتظار داشتم سگ قصه ی ما اکنون شتابان به سوی من بدود، مثل آن روزهایی پیش از زایمان، کنار رودخانه، فقط من و لونا... اما اینبار خبری از لونا نبود. به سمت سرپناهش رفتم... اما خبری از هیچکس نبود، نه خودش و نه تولههایش. با دلهره و تماسی یا همسایه، او گفت که صاحب لونا پیدا شده، او و تولههایش را به شهر برده و او را هم نمیشناسم. هم غمگین شدم و هم خوشحال. غمگین از اینکه دیگر لونایی وجود نخواهد داشت، دیگر دیدار نخواهیم کرد، و غذاهایش به دستش نمیرسند. خوشحال از اینکه او به خانه اش بازگشته...
امروز اما، با صدای لونا بیدار شدم. از خانه که بیرون رفتم به سوی من دوید. گویی مدتها بود منتظرم بوده، گویی ناجی خود را یافته است. ابندا مزا به سوی خانه اش کشاند تا بگوید: ببین توله هام نیستن... بی آنکه بخواهم بیاندیشم چه شده، چاشت امروزش را دادم، پس از مدتی او جلوی درب خانه ای که هستم دراز کشید، به یک گونهای افسرده طور، هیچوقت او را چنین ندیده بودم. غم داشت، بی پناه شده بود. نخستین اندیشه ام این بود که اهالی روستا توله هایش را برده اند شهر و فروخته اند... این هم خبر خوبی بود هم بد، بد برای اینکه توله و مادرشان را از هم جدا کرده اند، خوب برای اینکه حالا آنها هر یک خانه ای یافته بودند.
لونا رفت، و حدود چند ساعت بعد پیدایش شد و اینجا آغاز تراژدی بود. یافتم که او با سیم خشک نازک و تنگی به دور گردنش درگیر است، سیم خشکی که میتواند به سادگی باعث خفگی او شود؛ او را از آن رها کردم، این آغاز عصبانیت من بود، یافتم که او را در جایی نه چندان مناسب زندانی می کنند، با بدترین قلاده ممکن، این یک شکنجه ای است که خشم هر انسانی را به همراه خواهد داشت. لونا، سگ بیچاره من، در این مدت چه بلایی سرت آمده... در فصل نخست آشنایی مان یافتم که او را رها کرده اند و او در این روستا سرگردان است...
لونا پس از ناهار دوباره رفت، حدس و گمان من این بود که او به دنبال تولههایش می گردد، کسی هم راستش را نمی گفت... اما آن نشانی شکنجه، آن سیم خشک... باعث شد تا او را تعقیب کنم. یافتم که او را دوباره در خانه ای زندانی کرده اند، از پشت فنس ها دیدم که او را در جایی به درختی با همان سیم های خشک دوباره بسته اند. این بار لونا فریاد میزد، فریادی از روی زجر، فریادی تشنه ی کمک... به سوی آن طرف در روستا رفتم.
همان همسایه که قرار بود از او مراقبت کند را دیدم، باز هم سوال کردم: او کجاست؟ و تولههایش. پاسخ همان بود: "صاحبش آمد و همه را با خود برد". گفتم اما اینجاست، کسی او را به درخت وصل کرده، چهره او تغییر کرد، رنگش پرید. گفت: "اااا پس آوردنش"، و بعد شروع کرد به گلایه که این سگ برای ما آسایش نگذاشته، در مسیر به سمت او، چند نفر دیگر از اهالی روستا آمدند و گفتند: "این سگ رو باز نکن، تخم مرغهای مارو میخوره". همه شان حالت دعوایی و گارد داشتند، انگار من او را زاییده و به اینجا آورده و دستور داده ام تخم مرغ ها را بخورد.

در حال رهاسازی که بودم، هر گره از سیم خشک را که میپیچیدم تا او را رها کنم به چهره بی گناه او نگاه میکردم و به خوی انسانها میاندیشیدم، به دستهایی که آن سیم خشک را پیچانده بود، گره هایی که من در حال باز کردنشان بودم، با هر گره که باز میکردم، یک ترک در قلب من ایجاد میشد... ما که هستیم؟ ما چه موجوداتی هستیم؟ باور نمیکنم که حتا یک نفر از این سگ دفاع نمیکند. زنی جوان تر از من میگفت: اکنون که از او دفاع میکنی باید مسئولیتش را بپذیری.
مردی در آن میان، از دهانش پرید و جای تولههارا لو داد، گویی که این بخش را پیشتر هماهنگ نکرده بودند. در پاسخ سوالم به من گفت توله هارا بالاتر گذاشته اند. در آن میان همه به لونا به عنوان سگی نگاه میکردند که به خاطر خوردن تخم مرغ (که هنوز راست بودنش را هم نمی دانم) سزاوار سنگسار است. مرا به یاد رمان The Scarlet Letter انداخت، مجازات برای عشق و غریزه. به سمت آنجایی رفتیم که تولههاش را در آن نگهداری میکردند.
رسیدیم، حیاط خانه ای متروکه بود که آنهارا در آنجا زندانی کرده بودند. به دور از مادر، به دور از شیر مادر و یک شیر کارخانه ای غیر استاندارد. گویی این پروژه ای از نسلکشی خانواده لونا است، مجازاتی که او خود هم دلیلش را نمیدانست. توله ها بسیار خوشگل و بزرگتر شده بودند، اما یکی از آنها نبود، اکنون راه میرفتند. همسایه گفت: "یه تهرانی اومد و یکیشونو برد"، نمیتوانم باور کنم. این نوع مواجه انسان و حیوان قلب هر انسانی را به درد می آورد.
با ترکهای عمیق در قلب، ذهنی پر از خشم، افکار شلوغ، در وضعیت شطرنجی آچمز، تمام توله هارا برداشتم و بردم، اهالی روستا چنان نگاه میکردند که گویی من مرتکب جرم و خطایی شدم، چنان که در حال حمایت از مجرمی هستم که لایق زیستن نیست. گویی شوکه بودند که من دوباره آنهارا یافتم، گویی که همه شان دست به دست هم داده بودند که من دیگر لونا و توله هایش را نبینم. با توله ها که به خانه رسیدم، لونا جلوی درب منتظر بود. باید می بستمش تا نرود، اینبار اگر بگیرنش زندهاش نمیگذارند.
دیدار لونا و تولههایش صحنهای از یک فیلم درام بود، با بوییدن گونی توسط لونا و پیچیدن به دور آن پیش از دیدن آنها، اثر Toccata از جان سباستین باخ در ذهن من اجرا شد. لونا چنان آرام گرفت که اکنون با فکر به او اشک در چشمانم حلقه میزند. تولههای گرسنه که حالا چشمانشان باز شده، مادرشان را یافتند. اکنون نوازش ها آغاز شده و تا پایان غروب باید به سرعت خانه ای میساختم، دیوار هارا چنان کنم که نتوانند از این خانه خارج شوند، حتا جاهای باز دیوار های خانه را هم پر کردم.
اتصال لونا و تولههایش با سرعت نور انجام شد، انگار همه میدانستند که چه چیزی در حال انجام است، لونا که کل روز را بی قرار به این سو و آن سو دویده بود، در زندان گرفتار شده بود، اکنون به شدت آرام گرفته بود، فوری شروع به شیر دادن به توله ها کرد، توله ها که پیشتر جیغ میزدند اکنون سکوت را انتخاب کرده بودند. این سکوت، و چشم های بسته ی لونا، با زخمی جدید بر روی پوزهاش، عشق را فریاد میزدند. و هر کجا که عشق آغاز میشود، کلمات از بیان آن بازمیمانند.

زندگی و شرایط من چنان نیست که بتوانم با لونا زیست کنم، اکنون سفری را لغو کرده ام که اینجا هستم (که چه خوشحالم که لغو کردم)، سفری را در آینده دارم که تاریخش را عوض کردم. میخواهم تا لونا به شرایط پایداری نرسیده او را ترک نکنم. اکنون به کمک شما نیاز دارم، کمکهایی که پیشتر در فصل نخست رد کرده بودم. اگر میخواهید هر کمکی کنید که در این مدت در مراقبت از او سهیم بوده باشید، یا مهم تر از آن اگر کسی/جایی را میشناسید که بتوانند سرپرستی او و تولههایش را به بهترین شکل ممکن بر عهده بگیرند با من تماس بگیرید، این داستان را برای او بفرستید.
لطفا اگر قصد کمک دارید کمی با سرعت بیشتری آن را انجام بدید، با تلگرم و یا اینستاگرم من تماس بگیرید. لطفا از روی هیجان و اشتیاق به نگهداری از تولهها پیام ندید، درک میکنم اما واقعن آنها در وضعیتی نیستند که بخواهند دوباره ترک شوند. لونا سگ محکم، احساساتی سست و شکننده دارد، سگی زیبا و مهربان، شکارچی و با وفا از نژاد پوینتر انگلیسی است. سگی که باید مدام بیرون باشد، بدود، بپرد و کاوش کند. منتظر پیام های شما هستم. با احترام

بخش سوم: لونا در جستوجوی خانه
پس از سه هفته، با دریافت پیام های فراوان، در پلتفرم اینستاگرم نوشتم:
با درود و سپاس از پیگیریهای شما در خصوص سگ سرگردان، لونا که اکنون وضعیت خوبی ندارد. در طول این مدت پیشنهاداتی برای پذیرش او و خانواده اش دریافت کرده ام و اکنون به بنبستی از تصمیم گیری رسیده ام که خواستم با شما به اشتراک بگذارم تا بتوانید در این تصمیمگیری سهیم باشید.
بی آنکه بخواهم این پیام را طولانی کنم، ار نوشتن جزئیات پرهیز میکنم. گزینه نخست، دوست یکی از دوستانم، باغی در جنوب تهران، قیصر آباد است. باغی بزرگ و سرسبز که در آنجا غذای آنها و دسترسی به دامپزشک مهیاست. با این حال جوانب منفی آن آلودگی هوای تهران، نزدیک آرامگاه بهشت زهرا، و دور بودن مسیر برای انتقال دادن آنهاست.
به پیشنهاد یک شخص در همین روستا، در سایت دیوار آنها را برای واگذاری آگهی کردم. افراد زیادی تماس گرفتند اما دو نفر از آنها شرایط بهتری دارند که بسیار نزدیکاند. باغ دارند، و ادعا میکنند به سگها علاقه دارند. با این حال، با احترام باید بگویم که مردم در شمال ایران، و مخصوصن این منطقه، در مورد حیوانات و شرایط سلامتیاشان بی تفاوت هستند، غذا اسکلت مرغ میدهند، این به دلیل حیوانات بسیار سرگردان زیادی در این قسمت از ایران است.
اکنون دوست دارم شما نظر بدید، گزینه نخست در تهران، با جوانب منفی و مثبتش گزینه بهتری است، و یا گزینه های شمال که به حیوانات رسیدگی درمانی خوبی نمی شود اما هوا و محیط بهتری دارد؟ همچنین یکی از دوستان مهربان گزینهی "پناهگاهی" در کرج را پیشنهاد می کند که سگها در آنجا نگهداری میشوند و سرانجام صاحبی جدید برای آنها جستوجو میگردد. شما بنویسید. میخوانم.



بخش چهارم: دیدار با آنهایی که لونا را میشناختند
مشغول ساخت خانه ای چوبی برای لونا و خانواده اش شده بودم تا اینکه در روستا خودرویی با شماره پلاک تهران یافتم؛ خانمی است با یک سگ شپرد آلمانی؛ با او صحبت کردم، داستان لونا را برایش تعریف کردم، او را می شناخت. میگفت از مدتها پیش او را سرگردان در روستا دیده است و هر زمان که به اینجا می آمده دست و پای لونا را زخمی میدیده، و او را درمان می کرده.

او ادامه داد: "همیشه سگ های دیگه سر این سگ در روستا دعوا داشتند؛ آن زمان سگی تپل تر بود، الان لاغر شده. سگی که همیشه باهاش بود رو میشناسم، احتمالا او پدر توله های لوناست. در این روستا تاکنون سه سگ را کشته اند، همه ی روستا ها همین اند، سگ های سرگردان را می کشند".
اکنون که سرگذشت لونا کمی برایم روشن تر شده بود، برای کمک به او مصمم تر شدم. با این وجود حتا پس از نظر سنجی، مطمئن نبودم که انتقال او به تهران کار درستی است یا نه.
بخش پنجم: تصمیم گیری دشوار
اکنون روزهای بسیار دشواری را با لونا پشت سر گذاشته ام؛ نمی دانم بیمار است یا نه، نمی دانم باید چه کارهایی انجام دهم. از طریق یکی از دوستانم به دامپزشکی مهربان وصل شدم که قصد کمک داشت؛ شرح حال او و عکسهایش را می فرستادم، میگفت به عمل فوری نیاز دارد. از هوش مصنوعی کمک می گرفتم؛ غذاهایش را با حساسیت بسیار سرو می کردم تا به او آسیبی وارد نکرده باشم. بسیار ناراحت بودم که باید او را ببندم که دور نشود، می ترسیدم دوباره گرفتار شود.
در این میان هنوز پیام هایی را از شمال ایران دریافت می کردم که لونا و خانواده اش را می خواستند، اما نمیشد اعتماد کرد. دنبال یک گزینه ی بک آپ بودم، یا گزینه ای حداقل مشابه گزینه ی تهران، به دلیل اینکه انتقال لونا در شمال آسان تر می شد.
تصمیم گرفتم افرادی را که تماس میگیرند را از طریق روانشناسی راستی آزمایی کنم. مثلن به افرادی که فکر می کردم قصد "توله کشی" دارند می گفتم: "لونا و توله هاش رو امروز عقیم کردم، اگه برای توله کشی میخوای سگ بهتری را سراغ دارم"، در پاسخ به این پیام می گفتند: "عکسشو داری؟"
یا مثلن به افرادی که حدس می زدم قصد فروش دارند می گفتم "غذا چی میدی؟" و سوالات اینچنینی و کمی تخصصی در مورد سگ، به سرعت مشخص می شد چه قصدی دارند. البته بعضی از افراد برای دو کاربرد دیگر سگ ها را می خواستند: شکار و یا نگهبانی. میگفتند عاشق سگ هستند و بهترین مراقبت را از آنها خواهند کرد، اما هر کدام به گونه ای مشکوک بودند یا شرایط خیلی خوبی نداشتند، مثلا یکی میخواست آنهارا در حیاط کوچک خانه نگه دارد، دیگری فقط لونا را میخواست و تصمیم داشت توله هارا میان دوستانش تقسیم کند، پیام های بسیاری هم دریافت می کردم که فقط یکی از توله ها را میخواهند.
از دوستان قابل اعتمادم مشورت می گرفتم، آنهایی که همسو با من فکر می کنند، میگفتم اگر شما جای من بودید چه تصمیمی می گرفتید؟ تهران؟ شمال؟ پناهگاه؟ گزینه های خوب و گلچین شده را به آنها می گفتم. انتخاب واقعا دشوار بود. تهران با آن هوای آلوده، اما دسترسی با دامپزشک، صاحب قصاب، غذای مناسب، دسترسی من برای دیدار و سرزدن به لونا، قصد کمک آنها، ... گزینه جذابی بود؛ اما همچنین شمال با هوای خوب و پاک و افرادی که می گویند عاشق سگ هستند، به کدام میشد اعتماد کرد؟ و گزینه ی پناهگاه که شغلشان این است، اما شاید بهترین گزینه نبود، چون لونا هنوز سرگردان می ماند، در جستوجو و انتظار یک صاحب.
با اندیشه بسیار پیچیده به سراغ هوش مصنوعی رفتم، گزینه های پیشنهادی را به او می گفتم. می گفت سگها در اولویت نخست به غذا، مراقبت، امنیت و عشق فکر می کنند، و محیط و آب و هوا اولویت دوم آنهاست. همچنین می گفت آنهایی که سگ را برای شکار و یا محافظت می خواهند در واقع سگ را به یک کارگر تبدیل خواهند کرد، سگی که برای خودش زندگی نمی کند، و اگر روزی از کار بی افتد بعد چه خواهد شد؟ با او چه خواهند کرد؟ شاید اصلا لونا مناسب هیچ کدام از این کاربرد ها نباشد؟
با آن دوستم که متخصص تربیت و پرورش سگهاست تماس گرفتم، گفت با ویدیوهایی که از لونا دیده مشخص است که او عاشق نوازش و محبت از سوی انسان است، پس اولویت با آن جایی است که به او عشق می ورزند، یعنی گزینه ی باغ تهران.
دوست داشتم لونا زبان باز کند و خود گزینه ها را ارزیابی و انتخاب کند، اما نمیشد... من مانده بودم و تصمیمی سخت، هیچ گزینه ای 100 درصد ایده آل نبود. با این وجود طبق نظرسنجی ها، مشورت ها، صحبت با افراد متخصص در زمینه نگهداری از سگ ها، گزینه ی باغ تهران انتخاب شد.
بخش ششم: مهاجرت شش سگ به تهران
با خانواده ی صاحب باغ تهران مشورت و هماهنگ کردم، آنها بسیار دلگرم کننده اند، می توانم بگویم از همه ی پیشنهادها با عشق تر صحبت می کنند، گویی محبت در آنها ریشه یافته. این نخستین پیشنهادی بود که در بخش دوم دریافت کردم؛ خانواده ای که نه برای نیاز به سگ (به هر دلیلی) بلکه علاقمند اند که به لونا کمک کنند.

پنجاه و پنج روز پس از آشنایی من با لونا، انتقال او به تهران در صبح روز یکشنبه آغاز شد. پیش تر درخواست کمک کرده بودم تا کسی را بیابم که از گیلان به صورت اصولی و متمدن خانواده لونا را با باکس به تهران انتقال دهد، کسی را نیافتم. خانه ای که از چوب ساخته بودم را پشت پیک آپ قرار دادم و همه را با مشتی از غذای خشک گول زدم، آنها وارد خانه شدند و درب آن را قفل کردم؛ قرار بود حالا با خانه ی کودکی مهاجرت کنند. خانه ای که بوی زندگی لونا در کنار من را می دهد. خانه ای که روزها برای ساختش زمان گذاشتم تا از جنگل چوب های مناسب آن بیابم.
لونا در ابتدا بسیار برای خروج از خانه، که اکنون به قفس تبدیل شده بود تلاش کرد، دو بار هم موفق شد، نا امید شدم و راه های خروجی و فرار را محکم تر کردم؛ حدود یک ساعت درگیر این مسئله شدم، تا اینکه فهمیدم پس از حرکت ماشین لونا می ترسد و می نشیند، توله ها هم که از همان ابتدا خوابشان برد. در ادامه ی مسیر تا تهران او تلاشی برای فرار نکرد.

به باغ رسیدیم، باغی در محله قیصرآباد، جنوب تهران. سرسبز بود، باغی بزرگ که لونا قرار است در آن بدود. پدر خانواده شخصی بسیار محترم، شریف و دارای علم بالا، از آنهاییست که دوست داری مدتها در مورد همه چیز بنشینی و صحبت کنی. گفت سوء تغزیه لونا را برطرف خواهد کرد؛ صاحب یک قصابی است. قرار شد که روز بعد دامپزشک را برای دیدن لونا بیاورد. دختر خانواده عاشق سگهاست، و پسر به زودی به ایران بازخواهد گشت. خانواده ای که اکنون لونا واسطه ی دیدار و آشنایی مان شده است، دیداری که سرانجام آن یک دوستی پایدار خواهد بود.

به خانه در تهران بازگشتم، این نخستین باری بود که لونا پس از 55 روز دیگر در کنارم نبود؛ هم حس خوبی بود هم حس بد؛ حس خوب برای کاهش استرس از اینکه سرنوشت آنها در دست من بود، و حس بد برای اینکه حالا سرنوشت آنها چه خواهد شد؟ آیا آنها خانه ی جدید را دوست خواهند داشت؟
پایان
اکنون که به عقب مینگرم، درمییابم آنچه میان من و لونا گذشته، تنها یک ماجرای نجات یک حیوان بیپناه نبود؛ آزمونی بود برای درک عمیقتری از مسئولیت، همدلی و مرزهای دخالت انسان در زندگی دیگری. لونا، با سکوت و نگاه پر از پرسش خود، مرا واداشت که بارها بپرسم: جای درست انسان در رنج دیگری کجاست؟ و هنوز هم پاسخش را فقط میتوان در تجربه یافت، نه در کلمات.
با اینهمه، در دل این رنج و خشم و دلهره، حقیقتی ارزشمند پدیدار شد، اینکه گاهی کوچکترین دخالت ما میتواند مسیر زندگی موجودی را به کلی تغییر دهد. شاید نتوانیم تمام جهان را اصلاح کنیم، اما میتوانیم جهان یک موجود را دگرگون کنیم؛ و شاید همین کافی باشد. لونا مرا آموخت که مهربانی همیشه در مقیاس بزرگ رخ نمیدهد؛ گاهی در ساختن سقفی چوبی در دل باران، در بستن زخمهای کوچک، در یافتن خانهای امن، و در همراهی نه هفتهای با موجودی که فقط به انسان اعتماد کرده بود، معنا مییابد.
اکنون سرنوشت لونا و تولههایش از دستان من رها شده و در مسیر تازهای قرار گرفته است؛ اما اثری که در من گذاشت، پاکنشدنی است. شاید روزی او در باغی بزرگ بدود و هرگز به یاد نیاورد چه روزهایی را پشت سر گذاشته، اما من هرگز آن لحظهی نخست دیدار، آن چشمهای خسته و پر از سؤال، آن تلاشها برای بقا، و آن پیوند پنهانی میان ما را فراموش نخواهم کرد. لونا فقط یک سگ نبود، یادآوری بود از اینکه هنوز میتوان در جهانی چنین بیرحم، مهربان ماند و مهربانی کرد.
و شاید این تمام آن چیزی باشد که از یک داستان باید آموخت، اینکه هر موجودی، حتی اگر زبان سخن گفتن نداشته باشد، میتواند قلب انسان را شکل دهد، جهت بدهد، و در نهایت او را به انسانی بهتر بدل کند. لونا رفت، اما ردی از خود بر جای گذاشت که با پایان قصه پاک نمیشود؛ ردّی که میگوید "مسئولیت عشق، پذیرش رنج هم هست" و "هیچ مهربانیای هرگز گم نمیشود".
اشتراکگذاری این پست
به دیگران کمک کنید این پست را پیدا کنند





بارگذاری دیدگاه ها