چند ماه پیش، وقتی از سفری به میهن بازمیگشتم، از پلههای آپارتمان بالا میرفتم که چشمم به گلدانی افتاد خشک و بیجان. خاکش ترک برداشته بود و دیگر نشانی از زندگی در آن دیده نمیشد. اما در گوشهای از آن، پری کوچک از آلوئهورا، هنوز سبز و زنده، از گلدان بیرون افتاده بود؛ گویی هم گلدان و هم آن پر کوچک، منتظر دستی بودند تا سرنوشتشان را رقم بزند.
برش داشتم، آرام در ظرفی از آب گذاشتم. روزها و شبها گذشت، بیآنکه کاری بکنم جز تماشای صبورانهاش. کمکم ریشههایش جان گرفتند، قد کشیدند و برگهای تازه روییدند.

انگار زمین خورده بود و برخاسته بود، انگار مرگ را تجربه کرده بود تا معنای زندگی را بفهمد. در هر برگش زمزمهای بود از "دوباره شدن". اما روزی، سکوتی در رشدش نشست. گویی روحش در آب به نهایت رسیده بود و خاک را صدا میزد، خاکی که بویش شبیه زادگاه بود، شبیه بازگشت به میهن.

دیروز که دوباره دیدمش، دیگر آن نهال کوچک و شکننده نبود. در گلدانی ایستاده بود که حالا برایش کوچک مینمود، برگهایش گسترده، سبزش عمیقتر و جاندارتر از همیشه. انگار تمام روزهای سخت و انتظارهای خاموش را در خود بلعیده بود تا به این لحظه برسد، لحظهای که ایستاده بود، سربلند و آرام، در برابر آفتاب. آن گلدان برایم فقط گیاهی نبود؛ نشانهای بود از صبوری، از امیدی که هرگز خاموش نمیشود، از باززایی و ایمان به دوباره روییدن، حتی پس از خشکترین فصلها.

اشتراکگذاری این پست
به دیگران کمک کنید این پست را پیدا کنند
بارگذاری دیدگاه ها