- نویسندگان
پراگ تا برلین
ادامه دادن به مسیر، جاده ها و آن هیجان سفر، دلیلی برای پایدار ماندن این سفرها هستند. گذر از پراگ تصمیم ساده ای نیست، من می توانستم مدت بیشتری در پراگ بمانم و زندگی در آن شهر افسانه ای را تجربه کنم اما زندگی همواره برایم به مانند قطاریست که گاه تنها در ایستگاه هایی برای مدتی ایست می کند.
این جاده ها گویی پایان نخواهند یافت، دوست دارم تمام آهنگهایی که با آن ها خاطره دارم را گوش کنم، پیش از اینکه این جاده ها پایان یابند.
این نخستین باری نیست که به آلمان سفر می کنم، در ده سال گذشته سه بار به این کشور سفر کردم و هربار تاریخ را چنان مطالعه کرده که بتوانم از آن بنویسم؛ آن زمان که اینستاگرم نبود هنوز چیزهایی از این کشور نوشتم اما هیچگاه آنطور که میخواستم نتوانستم از آن بنویسم. این کشور بسیار رمزآلود است. تاریخی طولانی دارد، عمر انسان چنان طولانی نیست که بتواند آلمان را مورد مطالعه قرار دهد، پس مثل همیشه آنطور که حس می کنم از آلمان خواهم نوشت.
در سفر به آلمان همراه من باشید.
اکنون به برلین خوش آمدید. پرجمعیت ترین و یکی از بزرگترین شهرهای اروپا، مرکز پیدایش بسیاری از استارت آپ ها، شهری که دیوارهایش تاریخ را فریاد می زنند.
برلین گویی شهری جوان و با تجربه است؛ اگر یونان و شهرهایی مانند پراگ وجود نداشتند، برلین به راحتی می توانست پدربزرگی برای شهرهای اروپا باشد.
به مانند همه جا، دیوارهای این شهر هم حرفهای بسیاری برای گفتن دارند، اینجا اما گویی حرف ها کمی جدی تر اند، انگار این شهر تاریکی های بسیاری را تجربه کرده که اکنون اینجا ایستاده است.
اینجا شهری هنری است، انگار نه انگار قبلا شاهد جنگ بوده، یا اینکه طور دیگری هم می توان به آن نگاه کرد؛ برلین دیگ ذوب فرهنگ ها است که مردم از سراسر جهان آن را خانه می نامند، شهری که حتما در آن احساس خانه خواهید کرد. در ادامه سفر در برلین همراه من باشید، من اینجارا از نگاه خود بیان خواهم کرد.


دروازه براندنبورگ
دروازه براندنبورگ، یکی از باشکوه ترین بناهای اروپاست. بنایی که طی سالیان سال با تغییر حکومت ها در آلمان پابرجا مانده است.
برخلاف باور عده ای در جهان، نخستین چیزی که در آلمان شمارا حیرت زده می کند مردمان گرم و مهمان نواز آن است؛ این کشور پس از جنگهای اخیر دچار کلیشه های فرهنگی بسیاری گردیده.
گوشه هایی از تاریخ آلمان تیره و تاریک است، اما فراموش نکنید بخشی از تاریک به دست تمام مردم آن کشور تیره نمی شود، بلکه عده ای یا گروهی باعث آن می شوند، درست مثل ایران که اکنون دچار کلیشه های بسیاری در جهان شده است.
آلمان کشوریست که بر پایه ی فرهنگ و اندیشه ایجاد شده، کشوری که در صنعت، تکنولوژی و نوآوری گاه پیشروست. اینجا کشوریست که نوشتن از آن می تواند سالیان سال زمان ببرد، همانطور که عمر انسان می تواند برای یادگیری زبان آن قد ندهد. 😂

دنیایی در سایه
در ذهن بارها خود را جای سیاستمداران گذاشته ام، به ندرت پیش می آید که هدفی خاص، یک برنامه و مقصدی درست کشوری را به یک وضعیت ایده آل تبدیل کند؛ گروهک های اشغالگر را سیاستمدار ننامید، اکنون مستقیم در مورد دنیای سیاست می نویسم.
سیاستمدارن، راهنمای هم میهنان خودشان - در سطح نخست - هستند، یعنی برنامه ای هدفمند که کشور را امن نگه دارد. از هرسو که بروند، در چهار راهی گیر می کنند که تصادفی با کشوری دیگر رخ می دهد، و منجر به یک فاجعه می شود، مثل فاجعه هلوکاست.
یادمان یهودیان به قتل رسیده اروپا درست چنان طراحی گردیده که این فجایع را درست به تصویر می کشد، هلوکاست تنها فاجعه بی رحمی انسان دربرابر انسان نیست، این فقط یکی از آنهاست.
همیشه تصمیم را کسانی گرفته اند که جهان را به سوی اندوهی کشیده اند، ما انسانها با خود چه کرده ایم که اکنون در تمامی شهرهای جهان باید "یادبود" داشته باشیم. این جهان جهانی نیست که من در آن شاد زیست کنم.

بوندستاگ
بوندستاگ پارلمان فدرال آلمان است که در برلین واقع شده است. ریشههای آن به رایشتاگ امپراتوری آلمان بازمیگردد که در سال ۱۸۷۱ تأسیس شد. پس از شکست آلمان در جنگ جهانی اول و جمهوری وایمار بعدی، رایشتاگ اصلاح شد. با این حال، ظهور رژیم نازی در دهه ۱۹۳۰ منجر به سرکوب نهادهای دموکراتیک از جمله رایشتاگ شد.
پس از جنگ جهانی دوم و تقسیم آلمان، جمهوری فدرال آلمان (آلمان غربی) در سال ۱۹۴۹ تأسیس شد. بوندستاگ به عنوان پارلمان آلمان غربی دوباره تأسیس شد. پس از اتحاد مجدد آلمان در سال ۱۹۹۰، بوندستاگ پارلمان آلمان متحد شد.
امروزه، بوندستاگ یک نهاد قانونگذاری قدرتمند است که مسئول تصویب قوانین، تصویب بودجه فدرال و انتخاب صدراعظم است. اعضای آن هر چهار سال یکبار مستقیماً توسط مردم آلمان انتخاب میشوند. برخلاف بسیاری از پارلمانهای دیگر، بوندستاگ بیشتر بر کار عملی متمرکز است و بسیاری از تصمیمات در کمیتههای تخصصی به جای جلسات بزرگ عمومی گرفته میشود.

خدای من، کمکم کن تا از این عشق مرگبار زنده بمانم
گاهی در لحظاتی که پوستر صلح را با عده ای دیگر در دست دارم به ملیت های آنها فکر می کنم. فکر می کنم که چرا ژاپنی ها، فرانسوی ها، امریکایی ها، آلمانی ها، ایرانی ها، ... معنای صلح را بیشتر درک می کنند. همیشه آنهایی اشتیاق خود را برای پیوستن به این عکسها نشان می دهند که تاریخ را خوانده باشند، آنچه که جنگ و صلح را متمایز می کند را می دانند و صلح واژه ای ناشناخته برایشان نیست. جنگ ها، برای هر هدف و منافعی که باشند، می تواند بر روی یک نسل و نسل بعدی اش تاثیرات منفی بگذارد.
دیوارنگاره پشت سرمان، اثریست که مسافران برلین دست کم یک عکس یادگاری با آن دارند، بی آنکه هویت آن را بدانند.
"خدای من، کمکم کن تا از این عشق مرگبار زنده بمانم" یا "بوسه برادرانه" نام گرافیتی است که توسط هنرمند روس دیمیتری وروبیل بر سمت شرقی دیوار برلین در سال 1990 نقاشی شده.
بوسه برادرانه سوسیالیستی نوع ویژه ای از روبوسی و دیدار بین رهبران سوسیالیستی و ارتباط ویژه آنها با هم بود؛ آنها سه بوسه بر گونه هم میزدند. در مواردی اندک دو رهبر در بوسه سوم ناگهان لبهایشان به هم برخورد می کرد. چنین تصویری در سال 1979 پدید آمد که دیمیتری وروبیل آنرا به گرافیتی تبدیل کرد.
یمیتری وروبیل در سال 2022 بر اثر کووید 19 در 62 سالگی درگذشت.

دیوار برلین؛ مرزی که فرو ریخت تا صلحی نو طلوع کند
برای نزدیک به سه دهه، دیواری بتنی و سرد، قلب اروپا را به دو نیم تقسیم کرده بود. این دیوار که نماد بارز جنگ سرد و جدایی بود، در سال 1961 برلین را به دو بخش شرقی و غربی جدا کرد. اما سرانجام، در پاییز سال 1989، با فرو ریختن این دیوار، امید به اتحاد و صلح در آلمان شعلهور شد.
دیوار برلین، که زمانی نماد تفرقه و جدایی بود، امروزه به یادگاری از پیروزی انسانیت بر ایدئولوژیهای تفرقهانگیز تبدیل شده است. بخشهایی از این دیوار که هنوز پابرجاست، به موزهای زنده از تاریخ تبدیل شدهاند. هنرمندان بسیاری از سراسر جهان با خلق آثار هنری بر روی این دیوار، به آن جان تازهای بخشیدهاند. یکی از اولین هنرمندانی که پس از فرو ریختن دیوار بر روی آن اثر هنری خلق کرد، نقاش ایرانی، کانی علوی بود.
امروز آثار بسیاری با مفهوم صلح بازمانده دیوار برلین را زیبا کرده اند، که تصاویری گرفتم و بهترین آنهارا برایتان آپلود کردم.
برلین، یک پایتخت واقعی
برلین جاییست که بوی پایتخت بودن میدهد، انگار نه تنها پایتخت آلمان بلکه پایتخت اتفاقات تاریخی یک زمان خاص می باشد. خیابان های آن بسیار پهن است، انگار از پیش برای پایتخت بودن طراحی شده، لوله کشی های روکار، انگار آنرا برای هر شرایطی تغییرپذیر می کند.
اینجا گویی حداقل یک نفر از فرهنگهای گوناگون زیست می کند، گویی که انسان ها به دور هم جمع شدند تا فرهنگی تازه را با فرهنگ باشکوه آلمان پیدا کنند. آلمانی ها بسیار خونگرم هستند، دورهمی هایشان را دوست دارم، خندیدنشان به چیزهای کوچک، علاقه ی آنها به سفر و موسیقی را دوست دارم. مهمان نوازی آلمانی ها، کمی متفاوت تر از کشورهای دیگر اروپاییست، اینها به شیوه خودشان مهمان نوازی می کنند.
در ادامه همراه باشید تا عمیق تر آلمان را مورد مطالعه قرار دهیم.

پل اوبرباوم
نمادی از یکپارچگی برلین پل اوبرباوم برایم یاد آور پونته وکیو در فلورانس است. با این تفاوت که پل طولانی تر است، مینیمال نیست، انگار فضای خالی بین آن زیاد است.
تلفیق گوتیک و نئوکلاسیک آن را متمایز می کند، و تاریخ آن باعث می شود که هیچکس نخواهد فقط از آن عبور کرده باشد.
پل اوبرباوم یکی از مشهورترین و نمادینترین پلهای شهر برلین است که بر روی رودخانه شپره (Spree) قرار دارد. این پل دوکفهای، مناطق فریدریشسهاین و کرویتزبرگ را به هم متصل میکند و به عنوان نمادی از اتحاد دوباره برلین پس از فروپاشی دیوار برلین شناخته میشود.

برج برلین
در سفرهایم اغلب روزهایی را به با خود بودن اختصاص می دهم. در این روز که همیشه یکی از بهترین روزهای سفرهایم می شود به بالاترین برجهایی می روم و نوشیدنی می نوشم، فکر می کنم و در آن میان شهر را از بالا می بینم.
با اینکه مدتی در برلین زیسته ام، هیچگاه احساس نکردم که خانه ام؛ خیابان های پهن آن، گویی فاصله بسیاری میان همنوعان ایجاد کرده، با این حال به یکی از شهرهایی تبدیل شده که سفر به آن را دوست داشته ام، زیرا دوستان بسیاری در آن دارم که یادآور زیبایی های زندگی هستند.
برلین شهری زیباست، پایتختی که گویی ورود به آن شما را به آلمان دعوت می کند، کشوری که در این ده سال سه بار به آن سفرهای طولانی داشته ام انگار بیش از آنچه که من بخواهم از آن بنویسم زیبایی هایی برای ارائه دارد.
برلین شهریست که خواندن از آن، دانستن گذشته اش، ممکن است هر انسانی را ناخوش کند، با این حال نزدیک شدن تاریخ آن به امروز، امید را به تاریخ تزریق می کند، تاریخی که پایانی خوش به همراه دارد.

دیوار برلین، نماد جدایی و پیروزی صلح بر جنگ
دیوار برلین یکی از نماد های جدایی انسانها از یکدیگر در تاریخ است. نمادی بر بی رحمی انسان در مقابل انسان، و البته پیروزی صلح بر جنگ است.
بارها دیوار برلین را با مرز کشورها مقایسه کرده ام، گویی که انسانها در مقیاس های کوچک و بزرگ دیوار برلینی برای خود ساخته ایم. به دور کشورهایمان، به دور از شهر هایمان، به دور از خانه هایمان و در نهایت به دور از قلب مان.
گویی ما انسان ها به طور نفرت انگیزی از خود دور شده ایم، و وقایعی مانند دیوار برلین امید را در قلب زنده نگه می دارند.
من این آلمان یکپارچه را بسیار دوست دارم، بوی صلح از همه جا برمیخیزد، بوی جاودانگی عشق و انسانیت فضای برلین را پر نموده است.

آلمان، از دیوار تا شکوه
با این حال بیایید از برلین دور شویم، دیوار برلین می توانست در هرکجایی اتفاق بی افتد. اکنون سوال اینجاست: آیا می توانید زندگی پشت دیوار را تصور کنید؟ تصور کنید که خانواده تان پشت دیوار است و شما تشنه ی دیدارشان.
تصورش ممکن است آسان باشد، اما زندگی کردنش، بسیار تاریک و غمگین است. در آن سال ها عده ای برای خود بال پرنده ساختند و با یک پرواز کوتاه خود را به آن طرف دیوار رساندند، می توانید تصور کنید؟ اینجا اتفاقاتی افتاده که تصورش بسیار دشوار است، چنان که پا گذاشتن در موزه های برلین را می تواند دردناک کند.
آلمانی که امروز می بینید، از چالش های بسیاری عبور کرده تا به این کشور با شکوه و قدرتمند تبدیل گردیده.
ستون پیروزی برلین
اگر زمان را به گذشته بازگردانیم و تصاویر امروز روزهای زیبای برلین را نشانش دهیم باور نخواهد کرد. اگر به او از اتحادیه اروپا و روزهای صلح بگوییم باور نخواهد کرد. اکنون سوال اینجاست، آیا خاورمیانه هم شاهد چنین آینده ای خواهد بود؟

مدتیست که از خود ننوشته ام، فارق از اینکه چه کسی این نوشته ها را میخواند گاه وبلاگم برایم بمانند دفترچه خاطراتی است و گاه جاییست که از خود برای خود می نویسم.
در حالیکه تصاویری برای نوشتن از ادامه ی سفر در آلمان را کنار هم میگذاشتم، با دیدن این تصویر به دور از عناصر انسان ساز در حال تماشای بازی خرگوش ها در طبیعت برلین، برآن شدم که اندکی از این نوشته هارا در مورد آنچه بر من می گذرد اختصاص دهم.
امسال یافتم که همه چیز در افکارم بسیار تغییر کرده، معنای بسیاری از چیزها چون زیبایی، زشتی، خوب و یا بد بودن تغییر یافته، مدل سفرهایم هرچه که بیشتر می گذرد در جای خود می نشینند، آنگونه که برایم ایده آل است سفر می کنم، آنگونه که همیشه میخواستم موسیقی گوش می کنم و سلیقه ام در سینما شکل خودش را می یابد؛ من در دهه سی ام زندگی ام تکاملی را از ابعادی تجربه می کنم که انگار باید منتظر می شدم تا اتفاق بی افتد؛ انگار باید هزاران سفر می کردم تا شکل کنونی به آن دست دهد، یا باید میلیون ها موسیقی گوش می کردم تا آنچه را که می خواهم بیابم؛ انگار به گونه ای دیگر زیبایی عناصر برایم تغییر یافته، فرایند همچنان به سمت تماشای زیبایی در میان سادگی پیش می رود. در ادامه خواهم نوشت چگونه.

رایشتاگ بوندستاگ - پارلمان، برلین
جمهوری فدرال آلمان، آلمان و یا دویچلند، یکی از کشورهای مورد علاقه ام برای سفر در ده سال گذشته بوده، کشوری که در ده سال گذشته سه بار به آن سفر کرده ام.
اینجا، تصمیمات بسیار بزرگی برای جهان اتفاق افتاده، در همینجا، پشت سر من، رایشستاگ نام ساختمان پارلمان آلمان، یعنی بوندستاگ است. تصمیماتی که برای کشور آلمان در این ساختمان گرفته می شود، تاثیر بسیاری بر تصمیمات و رویکرد اتحادیه اروپا دارد، و در نهایت این اتحادیه اروپاست که به عنوان یکی از بزرگترین اتحادیه های جهان شکل سیاسی جهان را تغییر می دهد.
از سوی دیگر، با چشم پوشی بر تاریخ سیاسی آلمان، این کشور خاستگاه بسیاری از هنرمندان مورد علاقه ام از جمله بتهوون، یوهان سباستیان باخ، یوهانس برامس، هاندل، و حتا هنرمندانی زنده از جمله هانس زیمر است.

جویای صلح - دروازه براندنبورگ
اینجا در مقابل دروازه براندنبورگ، جوانان آلمانی برای جهان خواستار صلح هستند؛

در قلب برلین، شهری که زخمهای تفرقه و نیروی اتحاد را میشناسد، با پیامم ایستادم: "چشم سوم خود را به دنیایی نو بگشایید، میتوانیم صلح را بجوییم" این پوستر، با نشان "چشم سوم"، نه دربارهی دین یا موضع سیاسی خاصی است. این فراخوانی است برای بشریت تا با پتانسیل صلحی که درون همه ما نهفته است، بیدار شویم.
برلین، شهری که از خاکسترهای جنگ دوباره زاده شده، اشتیاق به صلح را درک میکند. مکانیست که تاریخ وحشتهای جنگ و پایداری روح انسان را زمزمه میکند. نگه داشتن این پیام در اینجا، حس ویژهای داشت. مانند خود شهر، این پوستر نمایانگر امیدی برای آیندهای آزاد از درد تفرقه است.
"چشم سوم" نمایانگر درک عمیقتر، دیدگاهی است که از مرزهایی که بین خودمان میسازیم، فراتر میرود. این زاده شناختی است که علیرغم تفاوتهایمان، انسانیت مشترک و میل به صلح را داریم. همه ما در این دنیا به دنبال ارتباط به دنیا میآییم، اما اغلب، توسط نیروهایی فراتر از کنترلمان، از هم جدا میشویم.
اما در برلین، شهری که هم شاهد عمق بیرحمی انسان و هم اوج دستاوردهای انسان بوده است، به امکان تغییر باور دارم. باور دارم که میتوانیم شکافهایی را که ما را از هم جدا میکند، پر کنیم، دیوار بینمان را فرو بریزیم و جهانی را خلق کنیم که در آن صلح نه فقط یک رؤیا، بلکه یک واقعیت باشد. این پیام را نه فقط برای برلین، بلکه برای جهان حمل میکنم، به امید اینکه جرقه ای را در هر قلبی روشن کنم. میتوانیم جویای صلح باشیم. باید صلحجو باشیم.

کلیسای جامع برلین
چند روز پیش یکی از دوستان جدیدم که شناخت زیادی از من ندارد وبلاگم را دیده بود و پرسید: "چرا در سفرهایت کارهای مرتبط تجاری نمی کنی، راهنمای گردشگری، تبلیغات، تولید محتوا، ..."؛ پاسخ ممکن است برای افرادی که به من نزدیک نیستند اما وبلاگ را خوانده اند و به سبک سفرهایم آشنا هستند روشن باشد؛ چون پیشتر هم این سوال از من پرسیده شده پاسخ را برایتان اینجا می نویسم.
این سفرها برایم به مانند سنگری عمل می کنند که از دنیای مادی به آنها میگریزم، گریز از ساختاری که بشر برایم خلق نموده. این سفرها درست آنجایی هستند که من به خودم نزدیک می شوم، جایی که میخواهم برای خودم زیست کنم، نفس بکشم، در تاریخ غرق شوم، موسیقی را با تمام وجود و طبیعت را لمس کنم. این ارتباط من با خود در چنین موقعیتی که نام آنرا -سفر- گذاشته اند برایم به معنای دور شدن است، هرکجا که باشد مهم است از دنیای تجارت، بروکراسی و آنچه که آنرا به جهانی که زندگی روزمره را در آن تجربه میکنم گره بزند دور باشد؛ از جمله هرگونه کار به هنگام سفر، حتا خود وبلاگ نویسی در هنگام سفر.
به این اثر فوق العاده در مقابل کلیسای جامع برلین نگاه کنید، به نوری که به آن تابیده، به رنگ و سایه هایی که بر روی آن ایجاد شده می توانم سالها خیره شوم، یا اینکه می توانم فقط برای پنج دقیقه به آن نگاه کنم عکسی بگیرم و آن پنج دقیقه را با هیچ چیزی دیگری جایگزین نکنم؛ این من هستم، عاشق لحظات، نور و سایه ها، بوها، صدای وزش باد و رقص پرندگان در آسمان های ابری، غرق در آثار شوپن، خیره آثار باروک و گوتیک، و این لحظات زندگی را برایم زیبا و ترکیب آن با دنیای معمولی کار را دشوار می سازد.


عکاسی من در برلین
بدرود برلین
این واپسین غروبیست که در برلین ام. ترک برلین مانند بستن فصلی در یک کتاب تاریخ بزرگ است. این شهر فقط یک مکان نیست. این گواهی زنده بر پایداری انسان، خلاقیت و تلاش پایدار برای صلح است.
از دروازه براندنبورگ، که استوار به عنوان نمادی از وحدت ایستاده است، تا یادبود غم انگیز برای یهودیان به قتل رسیده اروپا، هر گوشه از برلین داستان هایی از گذشته را زمزمه می کند.
دیوار برلین، که زمانی نمادی از جدایی بود، اکنون به عنوان بوم نقاشی برای هنر و نمادی از امید ایستاده است. این به ما یادآوری می کند که حتی موانع مهیب نیز می توانند فرو بریزند و صلح امکان پذیر است. دیدن گرافیتی "بوسه برادرانه"، یادگاری از دوران گذشته، لبخند تلخ و شیرینی را به ارمغان می آورد. این یادآور آن است که چقدر پیشرفت کرده ایم، اما همچنین نیاز پیشرفت های بشری در راستای صلح داریم.
بوندستاگ، مکانی که در آن قوانین ساخته می شوند و آینده آلمان شکل می گیرد، به عنوان فانوسی از دموکراسی ایستاده است. این گواهی بر قدرت گفتگو و اهمیت نمایندگی است.
اما فراتر از بنا و نمادهای تاریخی، این روح برلین است که واقعاً مجذوب می کند. گرمی مردم، انعطاف پذیری آنها و پذیرش تنوع، این شهر را به یک دیگ واقعی از فرهنگ ها تبدیل کرده است. این مکانی است که در آن می توانید احساس خانه کنید، مهم نیست از کجا آمده اید.
همانطور که برلین را ترک می کنم، نه فقط خاطرات، بلکه حس تازه ای از امید را با خود حمل می کنم. این شهر به من نشان داده است که صلح فقط یک رویا نیست. این شهر به من آموخت که روح انسان می تواند مواجهه با تاریکی را تحمل کند، دوباره بسازد و آینده ای روشن تر را خلق کند. دلم برای برلین تنگ خواهد شد. بدرود.

بارگذاری دیدگاه ها